ابو حمزه گوید: امام باقر علیه السّلام فرمود: زنى بدکار در مقابل جوانان بنى اسرائیل ظاهر شد و آنها را فریب داد، یکى از آنها گفت: اگر فلان عابد هم این زن را مىدید در دام این گرفتار مىشد.
آن زن گفته آنها را شنید و گفت: به خداوند سوگند من به منزل خود نخواهم رفت تا آنگاه که آن عابد را گمراه کنم و به دام خود بیاندازم، او شب به منزل عابد رفت و در خانه او را کوبید، ولى مدتى معطل شد تا در روى او باز شد، گفت:
مىخواهم امشب اینجا بمانم. عابد امتناع کرد، آن زن گفت گروهى از جوانان بنى اسرائیل به من نظر سوئى دارند اگر مرا راه ندهى آنها مىرسند و مرا رسوا مىکنند، هنگامى که عابد سخنان او را شنید در را بروى او گشود او همین که وارد خانه شد لباسهاى خود را بدور افکند، عابد هنگامى که زیبائىهاى او را دید شیفته او شد و دلش متمایل به او گردید.
عابد دست خود را به آن زن رسانید، ولى بعد متوجه عمل خود شد در خانه او دیگى روى آتش مىجوشید و آتش هم در زیر آن روشن بود، عابد آمد و دستش را روى آتش گذاشت، زن پرسید چه مىکنى گفت آن را مىسوزانم چون به بدن تو اصابت کرد.
آن زن از خانه عابد بیرون شد و با آن جماعت برخورد کرد و گفت: هر چه زودتر نزد آن عابد بروید که او دست خود را در آتش گذاشت و سوزانید، آنها هم فورا به منزل او آمدند و مشاهده کردند دست او سوخته است.
----------------------------------------------------------------------
منبع داستان: عطاردى، عزیز الله، ایمان و کفر(ترجمه الإیمان و الکفر بحار الانوار)، تهران، عطارد، 1378 ش، چاپ اول، ج2، ص 75