پیامبر در بیماریى که به مرگ ایشان منتهى شد، کاغذ و قلمى طلبید تا نوشتهاى برجا نهد که پس از او میان مسلمانان اختلاف پدید نیاید و آهنگ داشت که نام على (علیه السّلام) را به صراحت مکتوب کند. « این واقعیت به اعتراف عمر در مکالمهاى با ابن عباس داشت ثبت شده است:
عمر به من( ابن عباس) گفت: اى عبد اللّه خون قربانى بر تو باد اگر حقیقت را کتمان کنى آیا هنوز در قلب على، ادعایى نسبت به خلافت وجود دارد؟ گفتم: بلى. پرسید: آیا مىپندارد که پیامبر او را به نص، جانشین خود ساخته بود؟ پاسخ دادم: بلى و افزون بر آن، پدرم نیز او را بر حق مىدانست. عمر گفت: پیامبر در امر خلافت على، سخنان اندکى گفته بود که نه دلیل قاطعى بود و نه راه را بر مخالفین مىبست. در بیمارى خود تصمیم داشت نام او را به صراحت ذکر کند ولى من به سبب مصالح اسلام او را باز داشتم. به خداى کعبه سوگند که اگر على خلیفه مىشد، قریش هرگز از او اطاعت نمىکردند و از هر سو برو هجوم مىآوردند. پیامبر دانست که من به نیت او پى بردهام و خوددارى کرد و خداوند آنچه مىخواست انجام داد.»
باری عمر مانع نوشتن پیامبر شد و برای متفرق کردن مردم گفت: «پیامبر خدا هذیان مىگوید و کتاب خدا ما را بس است.»
« گفتنی است مسلم محدث شهیر اهل سنت این حدیث را به دو طریق در باب ترک وصیت، ج 3، ص 69، (از کتاب صحیح مسلم) آورده است. در طریقه اول آمده است:
« گفتند: پیامبر خدا هذیان مىگوید» و در طریقه دوم:« عمر گفت: همانا بیمارى و درد بر پیامبر خدا چیره گشته است»
بخارى در کتاب صحیح خود جلد 1، ص 36، باب کتابة العلم و نیز در جلد 2، ص 156، باب قول المریض: قوموا عنى، و هم چنین در جلد 6، ص 11، باب مرض النبى و وفاته و بار دیگر در جلد 9، ص 137، روایت را اینگونه آورده است.
بخارى همچنین در جلد 4، ص 85، باب هل یستشفع الى اهل الذمه معاملتهم و ص 121، باب اخراج الیهود من جزیره العرب و ج 6، ص 11، باب مرض النبى و وفاته این قضیه را با این عبارات یاد کرده است:« گفتند: پیامبر خدا هذیان مىگوید؟» و« چه شده است که هذیان مىگوید؟» و« او را چه فتاده که هذیان مىگوید؟ آیا سخنش را درک مىکنید؟»
به هر روى نسبت دادن هذیان به پیامبر از سوی سنیان ثابت است جز آنکه به جاى واژه هذیان، بیمارى و درد را قرار دادهاند. آنان هنگامى که از گوینده این سخن( عمر) نام مىبرند براى حفظ آبروى او و کاستن زشتى کلام به جاى هذیان، درد و بیمارى را ذکر مىکنند. شاهد این ادعا روایت ابوبکر جوهرى در کتابش« سقیفه» است:« عمر کلمهاى بکار برد که معناى آن بیمارى و درد بود»
احمد بن حنبل نیز در مسند خود ج 3، ص 346، از جابر نقل کرده است: « پیامبر صلّى اللّه علیه و آله هنگام مرگ کاغذ خواست تا با نگارش مطالبى امت را از گمراهى باز دارد ولى عمر بن خطاب مخالفت کرد و سخن پیامبر را نپذیرفت.»
باید پرسید معناى اختلاف در این احادیث چیست؟ چرا سنیان عبارت را باز نمىگویند ولى هرگاه نام گوینده برده نشود حدیث را به صورت اصلى بیان مىکنند؟ اما قطع داریم که در آن روز جز خلیفه دوم هیچ کس چنین سخنى نگفت و اگر دیگرى نیز گفته از عمر نقل کرده است، همانگونه که از روایت بخارى در صحیح، ج 9، ص 137، دانسته مىشود:« برخى مىگویند»
امام غزالى نیز در کتاب خود « سر العالمین» در مقاله چهارم و نوه ابن جوزى در التذکره، ص 36، آوردهاند: « عمر گفت: به این مرد ( پیامبر) اعتنا نکنید، او هذیان مىگوید و کتاب خدا ما را بس است. آیا خلیفه سخن خداوند را نخوانده بود:« یار شما نه گمراه شده و نه به راه کج رفته است و سخن از روى هوا نمىگوید. نیست این سخن جز آنچه بدو وحى مىشود»( نجم، 5- 1) آیا عمر گواهى پروردگار جهان به پاکى پیامبر در آیه« تطهیر» را نشنیده بود که رسول خویش را از هر آلودگى در روان بلند مرتبهاش پیراسته است؟ یا شنیده بود و به خاطر داشت اما آرایش دنیا او را فریفت؟ چگونه به پیامبر چنین جسارت کرد؟
و چگونه وصیت فرستاده حق را که ضامن سعادت ابدى امت بود، هذیان خواند؟ اما هنگامى که ابوبکر او را در حالت اغماء و بیهوشى جانشین خود ساخت، کاملا سکوت کرد؟! روایت کردهاند که ابوبکر به عثمان فرمان داد بنویسد: اما بعد، سپس از هوش رفت و عثمان چنین نوشت: اما بعد، عمر بن خطاب را بر شما خلیفه کردم، از او بشنوید و فرمان برید. این روایت متواتر است و سنیان در اثبات خلافت عمر به آن استناد مىکنند.
چگونه عمر مىگفت:« کتاب خدا ما را بسنده است» در حالى که او و ابوبکر معناى کلمه« اب» در قرآن( و فاکهة و ابا، عبس، 31) را نمىدانستند؟ چگونه قرآن را تفسیر مىکردند و راهبر مردم مىشدند؟
ابراهیم تمیمى گفته است: از ابوبکر معناى« ابّ» را پرسیدند و گفت: کدام آسمان بر من سایه افکند و کدام زمینم بر پشت گیرد اگر درباره کتاب خدا با ناآگاهى سخن گویم؟
از انس نقل شده است که عمر بر منبر خواند: « فَأَنْبَتْنا فِیها حَبًّا» تا « و ابا» آنگاه گفت: تمام جملات را فهمیدم اما« اب» چیست؟ سپس عصاى خود را افکند و گفت: به خدا این تکلف است، اى عمر چه شود اگر ندانى« اب» چیست؟! دو روایت را حافظان حدیث ذکر کردهاند.»
به هر روی عمر توانست با با این سخن غوغا برانگیزد. پس میان مردم جدال برخاست و پیامبر از گفتار عمر اندوهگین گشت. خاندان رسول خدا گفتند: این هیاهو در محضر پیامبر روا نیست. آنگاه اختلاف پدید آمد.
برخى گفتند: آنچه را که پیامبر مىخواهد مهیا کنید و گروهى دیگر مانع شدند.
پیامبر به آنان عتاب کرد که از نزد او بیرون شوند. این واقعه در صحیح مسلم ذکر شده است.