مشـــــــــق شب

علمی- تاریخی- اجتماعی

مشـــــــــق شب

علمی- تاریخی- اجتماعی

پیامبر هذیان می گوید؟!


 

خطاها و کژرویهایى که نویسندگان اهل سنت از عمر بن خطاب نقل کرده‏اند فراوان است . اینک به این دل بسپارید:

پیامبر در بیماریى که به مرگ ایشان منتهى شد، کاغذ و قلمى طلبید تا نوشته‏اى برجا نهد که پس از او میان مسلمانان اختلاف پدید نیاید و آهنگ داشت که نام على (علیه السّلام) را به صراحت مکتوب کند.

 
  نویسنده:علامه حلی (کتاب نهج الحق و کشف الصدق‏)

پیامبر در بیماریى که به مرگ ایشان منتهى شد، کاغذ و قلمى طلبید تا نوشته‏اى برجا نهد که پس از او میان مسلمانان اختلاف پدید نیاید و آهنگ داشت که نام على (علیه السّلام) را به صراحت مکتوب کند. « این واقعیت به اعتراف عمر در مکالمه‏اى با ابن عباس داشت ثبت شده است:

 عمر به من( ابن عباس) گفت: اى عبد اللّه خون قربانى بر تو باد اگر حقیقت را کتمان کنى آیا هنوز در قلب على، ادعایى نسبت به خلافت وجود دارد؟ گفتم: بلى. پرسید: آیا مى‏پندارد که پیامبر او را به نص، جانشین خود ساخته بود؟ پاسخ دادم: بلى و افزون بر آن، پدرم نیز او را بر حق مى‏دانست. عمر گفت: پیامبر در امر خلافت على، سخنان اندکى گفته بود که نه دلیل قاطعى بود و نه راه را بر مخالفین مى‏بست. در بیمارى خود تصمیم داشت نام او را به صراحت ذکر کند ولى من به سبب مصالح اسلام او را باز داشتم. به خداى کعبه سوگند که اگر على خلیفه مى‏شد، قریش هرگز از او اطاعت نمى‏کردند و از هر سو برو هجوم مى‏آوردند. پیامبر دانست که من به نیت او پى برده‏ام و خوددارى کرد و خداوند آنچه مى‏خواست انجام داد.»[1]

باری عمر مانع نوشتن پیامبر شد و برای متفرق کردن مردم گفت: «پیامبر خدا هذیان مى‏گوید و کتاب خدا ما را بس است.»

« گفتنی است مسلم محدث شهیر اهل سنت این حدیث را به دو طریق در باب ترک وصیت، ج 3، ص 69، (از کتاب صحیح مسلم) آورده است. در طریقه اول آمده است:

« گفتند: پیامبر خدا هذیان مى‏گوید» و در طریقه دوم:« عمر گفت: همانا بیمارى و درد بر پیامبر خدا چیره گشته است»

بخارى در کتاب صحیح خود جلد 1، ص 36، باب کتابة العلم و نیز در جلد 2، ص 156، باب قول المریض: قوموا عنى،  و هم چنین در جلد 6، ص 11، باب مرض النبى و وفاته  و بار دیگر در  جلد 9، ص 137، روایت را اینگونه آورده است.

بخارى همچنین در جلد 4، ص 85، باب هل یستشفع الى اهل الذمه معاملتهم و ص 121، باب اخراج الیهود من جزیره العرب و ج 6، ص 11، باب مرض النبى و وفاته این قضیه را با این عبارات یاد کرده است:« گفتند: پیامبر خدا هذیان مى‏گوید؟» و« چه شده است که هذیان مى‏گوید؟» و« او را چه فتاده که هذیان مى‏گوید؟ آیا سخنش را درک مى‏کنید؟»

به هر روى نسبت دادن هذیان به پیامبر از سوی سنیان ثابت است جز آنکه به جاى واژه هذیان، بیمارى و درد را قرار داده‏اند. آنان هنگامى که از گوینده این سخن( عمر) نام مى‏برند براى حفظ آبروى او و کاستن زشتى کلام به جاى هذیان، درد و بیمارى را ذکر مى‏کنند. شاهد این ادعا روایت ابوبکر جوهرى در کتابش« سقیفه» است:« عمر کلمه‏اى بکار برد که معناى آن بیمارى و درد بود»[2]

احمد بن حنبل نیز در مسند خود ج 3، ص 346، از جابر نقل کرده است: « پیامبر صلّى اللّه علیه و آله هنگام مرگ کاغذ خواست تا با نگارش مطالبى امت را از گمراهى باز دارد ولى عمر بن خطاب مخالفت کرد و سخن پیامبر را نپذیرفت.»

باید پرسید معناى اختلاف در این احادیث چیست؟ چرا سنیان عبارت را باز نمى‏گویند ولى هرگاه نام گوینده برده نشود حدیث را به صورت اصلى بیان مى‏کنند؟ اما قطع داریم که در آن روز جز خلیفه دوم هیچ کس چنین سخنى نگفت و اگر دیگرى نیز گفته از عمر نقل کرده است، همانگونه که از روایت بخارى در صحیح، ج 9، ص 137، دانسته مى‏شود:« برخى مى‏گویند»

امام غزالى نیز در کتاب خود « سر العالمین» در مقاله چهارم و نوه ابن جوزى در التذکره، ص 36، آورده‏اند: « عمر گفت: به این مرد ( پیامبر) اعتنا نکنید، او هذیان مى‏گوید و کتاب خدا ما را بس است. آیا خلیفه سخن خداوند را نخوانده بود:« یار شما نه گمراه شده و نه به راه کج رفته است و سخن از روى هوا نمى‏گوید. نیست این سخن جز آنچه بدو وحى مى‏شود»( نجم، 5- 1) آیا عمر گواهى پروردگار جهان به پاکى پیامبر در آیه« تطهیر» را نشنیده بود که رسول خویش را از هر آلودگى در روان بلند مرتبه‏اش پیراسته است؟ یا شنیده بود و به خاطر داشت اما آرایش دنیا او را فریفت؟ چگونه به پیامبر چنین جسارت کرد؟

 و چگونه وصیت فرستاده حق را که ضامن سعادت ابدى امت بود، هذیان خواند؟ اما هنگامى که ابوبکر او را در حالت اغماء و بیهوشى جانشین خود ساخت، کاملا سکوت کرد؟! روایت کرده‏اند که ابوبکر به عثمان فرمان داد بنویسد: اما بعد، سپس از هوش رفت و عثمان چنین نوشت: اما بعد، عمر بن خطاب را بر شما خلیفه کردم، از او بشنوید و فرمان برید. این روایت متواتر است و سنیان در اثبات خلافت عمر به آن استناد مى‏کنند.

 چگونه عمر مى‏گفت:« کتاب خدا ما را بسنده است» در حالى که او و ابوبکر معناى کلمه« اب» در قرآن( و فاکهة و ابا، عبس، 31) را نمى‏دانستند؟ چگونه قرآن را تفسیر مى‏کردند و راهبر مردم مى‏شدند؟

 ابراهیم تمیمى گفته است: از ابوبکر معناى« ابّ» را پرسیدند و گفت: کدام آسمان بر من سایه افکند و کدام زمینم بر پشت گیرد اگر درباره کتاب خدا با ناآگاهى سخن گویم؟

 از انس نقل شده است که عمر بر منبر خواند: « فَأَنْبَتْنا فِیها حَبًّا» تا « و ابا» آنگاه گفت: تمام جملات را فهمیدم اما« اب» چیست؟ سپس عصاى خود را افکند و گفت: به خدا این تکلف است، اى عمر چه شود اگر ندانى« اب» چیست؟! دو روایت را حافظان حدیث ذکر کرده‏اند.»[3]

 به هر روی عمر توانست با با این سخن غوغا برانگیزد. پس میان مردم جدال برخاست و پیامبر از گفتار عمر اندوهگین گشت. خاندان رسول خدا گفتند: این هیاهو در محضر پیامبر روا نیست. آنگاه اختلاف پدید آمد.

برخى گفتند: آنچه را که پیامبر مى‏خواهد مهیا کنید و گروهى دیگر مانع شدند.

پیامبر به آنان عتاب کرد که از نزد او بیرون شوند. این واقعه در صحیح مسلم ذکر شده است.



[1] - احمد بن ابو طاهر، تاریخ بغداد با استناد به شرح نهج البلاغه، ج 3، ص 97 و کتاب على و مناوئوه، طبع مطبوعات النجاح، قاهره، مصر. صفحه 26،

[2] - نیز در شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 20

[3] - تفسیر آلوسى، ج 28، ص 47، تفسیر الخازن ج 4، ص 380، الدر المنثور، ج 6، ص 317


 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد